خواجه و طرز خواجو
در آغاز مناسب است، توجهِ علاقهمندانِ گرامی به یک حُکم ناعادلانهی تاریخ جلب کرده شود. همان حکم بیرحمانهای که ملت تاجیک از آن آسیبهایی جدی دیده است. (1)
هفتاد سال پیش از این، تاجیکان دولتی داشتند با نام امارت بخارا. هفتاد سال پیش از این، امارت بخارا پارهپاره شد، و یک پارهی ناچیزِ آن نام تاجیکستان شوروی را گرفت.
آسیبهای دیدهی تاجیکان از چندین روی است، چنانچه:
یکی، قسمت شدنِ این ملت؛
دیگری، محرومیت از پایتخت، یعنی شهر بخارا، و مهمترین مرکز فرهنگی و سیاسی و تاریخی، یعنی شهر باستانی سمرقند؛
سومی، گُسسته شدن رابطه با برادران ایرانی و افغانستانی؛
چهارم، بُحران عمیق و فراگیر که جامعهی ما امروز گرفتارِ آن آمده است.
این همه آسیب که تاریخ به تاجیکان روا دانسته، جانکاه است. سبب گار این همه آسیب، سیستم دیکتاتوری توتالی تاری حزب بلشویک روسیه میباشد که بعداً نام حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را دربر کرد.
از شرّ حزب کمونیست تنها ملت تاجیک آسیب ندیده است. بلکه میلیونها آدمان، چه در درون امپراتوری شوروی، بلکه بیرون از آن هم، گرفتار بلاها آمده است. این آسیب به اندازهای است که دهها قوم و ملتهای مسکونِ روسیه (و نه تنها روسیه) زبان و فرهنگ خود، یعنی که هستیِ معنوی خود را از دست داده است. اینکه دهات روسیه از ساکنانش تهی گشته، نیز نتیجهی همین سیاست ناشایسته است.
از سیاست بلابار کمونیستها در تاجیکستان همین مثال بس است که مکتب، مدرسه و مسجد، همه را خراب کرده، کتابها سوزانده یا به آب انداخته و یا زیر خاک افکنده، عالمان و فاضلان تیرباران یا زندان و یا تبعید شدند؛ رسمالخط فارسی را که میراثِ بیش از هزار سالهی نیاکان در آن درج بود، سال 1308 ش. / 1929 م. بیکار، و خط لاتین را جاری، و پس از ده سال دیگر آن را به سریلی عوض نمودند.
تا رشتهی سخن به درازا نکشد و بر خاطر مبارک عزیزان گرانی نیارد، سرِ رشته را سوی آثار خواجوی کرمانی باید کشید.
این دیباچهی در نظرِ نخست از موضوع دور، بنابر آن واجب دانسته شد، تا معلوم گردد که امروز مردم تاجیکستان با آثار و افکار آن بزرگوار - بزرگواری که خواجهی شیراز به افتخار خود را پیرو او دانسته است - چه اندازه آشنایی دارند.
تا دههی سالهای شصتم میلادی، بنابر رژیمِ آهنین تقریباً چیزی معلوم نبود. و اما از آن به بعد خواجو میان تاجیکان جای پیدا کرد.
نخست، در تذکرهی گلشن ادب (جلد دوم) 722 بیت از خواجو جا داده شد:
1- 11 غزل - 97 بیت.
2- 11 رباعی - 22 بیت.
3- یک مستزاد - 8 بیت.
4- مثنوی «همای و همایون» - 595 بیت.
مدتهاست که سخنشناسان به هماهنگیهای شعر خواجو و لسانالغیب توجه کردهاند. اما احساس میشود، این موضوع، گفتنی هنوز در پیش دارد.
بیسببی نیست که خواجه حافظ خود اعتراف کرده:
استادِ غزل سعدیست نزد همه کس، اما *** دارد سخن حافظ طرزِ سخنِ خواجو
جای تعجب این است: حافظ در زمانی از پیرویی خود به «طرز سخن خواجو» عرضِ ارادت میکند که ستارهی تابناک غزل سعدی در آسمان شعر برتافته، و شعلهی شعر خواجو را نیز پخش کرده بود.
شکی دیگر این است: سخنِ خواجو، چنانچه در مثنوی همایاش، در مقایسه با شعر شیخ، از متانت و سلاست دورتر است.
بازیافتهای خواجو، چنانچه در این بیتها، که ظاهراً در تتبع از شیخ گفته شدهاند، به نظر میرسند، و اما ناچسپانیهاشان نیز پوشیده نمیماند:
آخر، ای یار، فراموش مکن یاران را، *** دلِ سرگشته به دست آر جگر خاران را.
***
هیچ کس نیست که منظور مرا ناظر نیست، *** گرچه بر منظرش ادراکِ نظر قاصر نیست.
***
نعلم نگر، نهاده بر آتش که عنبر است، *** وز طره طوق کرده که از مشک چنبر است.
از این سه بیتِ زیرینِ سعدی که یقیناً منظور خواجو بودهاند، هویداست که پنجهی خیال او از این گیراتر است:
ای که انکار کنی عالم درویشان را *** تو چه دانی که چه سودا و سر است ایشان را؟!
***
کیست آن کش سرِ پیوند تو در خاطر نیست؟ *** یا نظر با تو ندارد، مگرش ناظر نیست؟!
***
این بوی روحپرور از آن کوی دلبر است، *** وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است.
احتمال قوی این است: خواجه در کار خود نه سلامت و متانت، بلکه محض طرز سخن خواجو را پیروی کرده است.
پس، مرادِ حافظ چه هست؟ سلاست و متانت نیست؟ «طرز سخن خواجو» چه معنی دارد؟
می توان احتمال داد که شعر خواجو از این دو جنبه توجه خواجه را جذب کرده باشد: 1. درونمایه، 2. وجه لفظی (شکلی).
و اما درونمایه. میتواند به این معنی باشد که میان عاشق و معشوق و کسانِ دیگر، در شعر این دو شاعر، یعنی خواجو و خواجه، مانندیِ نزدیک به مشاهده میرسد. چنانچه عاشقان در شعر این دو شاعر چنین عمومیت را دارند که دوستدارِ سختِ می هستند، سخت مست هم هستند، و در عشق و عاشقی سخت استوار و وفادارند. مفهومهای «می» و «مستی» در بیشترین شعر این دو شاعر حضور دارند، گاهی نقش حل کننده هم بازیدهاند.
توجه کنید: خواجو میگوید:
آخرای باده پرستان، رهِ میخانه کجاست؟ *** تا کنم دلقِ مرقّع گروِ بادهفروش
یارب، آن میز کجا بود که دوش آوردند *** که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت و صبر؟ *** چون دهم شرحِ جفای تو بدین دانش و هوش؟!
باید گفته شود که عاشق در شعر خواجه هرگز نسخهای از غزل خواجو نیست، بلکه این از وی کاملتر و رخشانتر است. ملاحظه شود، چنانچه این معنی که خواجو گفته است:
من نه آنم که ز کویش بجفا برگردم *** گر براند ز در آن حورِ پریزاد مرا
و این معنی را که خواجه میگوید:
چرخ بر هم زنم، ار غیرِ مرادم گردد، *** من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک!
وزن این دو شعر یکی است؛ عبارهی «من نه آنم» عیناً تکرار میشود، اما هدفها متفاوتند.
زاهد و ساقی و پیر در شعر خواجو چهره و هویت و جایگاه خاصهی خود را دارند. چنانچه زاهد و خواجه و صوفی و عابد همیشه سنگ ملامت میخورند، و اما پیر همیشه موردِ حسنِ توجهِ گرم قرار میگیرد. چنانچه:
صوفیّ و زهد و مسجد و سجاده و نماز *** ما و میِ مغانه و روی نگار خویش
بیتی دیگر:
خرقه رهن خانهی خمّار دارد پیر ما ***ای همه رندان مریدِ پیرِ ساغرگیر ما
پوشیده نیست که در شعر حافظ نیز هم پیر، هم زاهد و عابد و امثال آنان چهرهی مشخص خود را دارند.
در مورد معشوقه همین اشاره کافی است که این لعبت در شعرِ هر دو سخنور چهرهی گرم و خیره کنندهی خود را داراست. به این دو نمونه توجه شود.
خواجو سروده است:
بر سرِ کوت گر از باد اجل خاک شوم *** شعلهی آتشِ عشقِ تو زند عظم رمیم
خواجه در پیروی از همان قالب گفته:
بعدِ صد سال اگر بر سر خاکم گذری *** سر برآرد ز گِلم رقصکنان عظم رمیم
ولی از این حقیقت چشم نباید پوشید که دلبرِ خواجه با دلبرِ خواجو قیاسپذیر نیست: وی در لطف و فیض و برکت بیمانند است، یعنی که سخنورِ بزرگ به نیروی تخیُّلِ آسمانگیرِ خود، محبوبه را به بالاترین نقطهی کمال و جمال میرساند، و در پرتوِ آن جمال و کمال، خود نیز آب و تاب مییابد. بیتِ بالا به این گواه بود، مثالی دیگرش این بیت است:
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت *** یارِ شیرین سخنِ نادره گفتار من است
در این حکمِ خداوندِ سخن مبالغه جای ندارد، بلکه حقیقتی است که میتوان تصور کرد. نکته اینجاست که وی دلدادهی خود را بیاندازه و بیمانند دل داده است، و بیاندازه احترامش میگزارد، و با تمام هستی میکوشد، و خواب و خور و همه را بر باد میدهد، تا شایستهترین سخن را گوید و بلندترین هنر را به کار گیرد، و... و موفق هم میشود.
در همین گیرودارِ شاعرانه، خود آب و تاب مییابد، به کمال میرسد، چرا که نمیخواهد و نمیتواند دربارهی وی سخنی سُست گفته باشد.
از نقل چنین مثال خودداری میشود، تا رشتهی سخن به درازا نکشد. هر خوش ذوقی به آسانی میتواند نمونههایی را از دیوان حافظ پیدا کند.
بهتر آن است به عمومیت و مشترکات آثار آن دو بزرگوار پرداخته شود.
در این بیت خواجو واژه «زار» در محور قرار دارد، از این رو، در دو مصراع چهار بار آمده است:
اگر زار کُشی، میکُش و بیزار مشو! *** زاریام بین و از این بیش میازار مرا!
معنیهای «زار کُشتن»، «بیزار شدن»، «زاری (خواری) دیدن»، «آزار دادن» با همدیگر بستگی دارد.
مثالی دیگر:
چون ما شکارِ آهوی شیرافکنِ توییم *** گر میکُشی، به دور میفکن شکار خویش
«آهوی شیرافکن» که خواجو آن را بارها و بر جایگاه آورده است، از نگاهِ صور خیال بسی زیبا و ظریفانه است.
باز یک بیت:
عمری تو و، بیعمر نمیشاید زیست *** جانی تو و، ترکِ جان نمیباید گفت
محبوب، عمر است و جان است، و جانداری نمیتواند بیعمر و بیجان موجود باشد.
مثالی دیگر:
عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست *** ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم
مانندِ این لطفها را که استادِ بی همالش حکیم نظامی بسیار میگفت، بسیار میتوان آورد. اما با دو مثال بسنده میشود.
مثال یکم:
صوفی، بیا که آینه صافیست جام را *** تا بنگری صفای میلعل فام را
مثال دوم:
با دلآرامی مرا خاطر خوش است *** کز دلم یکباره بُرد آرام را
آن لطفی که در بیت یکم: صوفی - صافی - صفا، و دوم: دلآرام - دلم - آرام دیده میشود، موجب شیرینی و گوارایی شعرها شدهاند.
با نظر داشت مثالهایی که در آثار آن دو سخنور دیده میشوند، میتوان تخمین کرد که خواجه حافظ در ایام جوانی که مصروفِ آموزش شعر و شاعری بود، به هنر خواجو گرم گرویده، و دل بسته، و آن هنر را از خود کرده است؛ ولیکن در چارچوبِ آن محدود نمانده، بلکه کوشیده و مشرّف گردیده تا هنر را به حد اعجاز برساند.
به این معنی، لسان الغیب اسرار هنر را در ابتدا از خواجوی کرمانی آموخته است، یعنی که شاگرد مکتبخانهی او بوده است. عجب نیست، آنها نزدیکیِ شخصی هم داشته باشند.
از بس خواجه با طور خواجو رفته، اگرچه از وی بالا هم گذشته، بنابر همتِ والایی که داشت، خودستایی نکرده است، حتی استاد غزل سعدی را نپسندیده، احترامِ نخست استادِ خود را به جای آورده است.
این مناسبت، حقیقتی را بار دیگر نشان میدهد که هنر هر اندازه بلند، پایهی همت همان اندازه بلند و بلندتر خواهد بود. یعنی: حُسن، بالای حُسن؛ دُرُست، حُسنت به اتفاق ملاحت، جهان بگرفت!
همتِ خواجه آموزنده است.
پینوشت:
1. مهرماه 1370 / اکتابر 1991 در همایش بزرگداشت خواجوی کرمانی خوانده شده است.
منبع مقاله:مسلمانیان قبادیانی، رحیم؛ (1383)، پارسی دری، تهران: امیرکبیر، اول.
/م
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}